شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و کوهنورد هیچ چیز را نمی دید، همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد، در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن بوسیله قوه جاذبه را داشت.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد... بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. در این لحظه با تمام وجود فریاد کشید: خدایا! کمکم کن ...
ناگهان صدایی پرطنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:(از من چه می خواهی؟!)
-- ای خدا نجاتم بده .
:( واقعاً باور داری که من میتوانم نجات بدهم؟)
-- البته که باور دارم.
:(اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!)
-- پاره کنم؟! در این صورت سقوط نخواهم کرد!..............
و مرد تصمیم گرفت که طناب را پاره کند، فاصله او تا زمین فقط یک متر بود و با پاره کردن طناب به راحتی روی زمین افتاد.
-- خدایا متشکرم.... اگر طناب را پاره نکرده بودم، مطمئناً تا رسیدن گروه نجات یخ زده بودم!!!
منبع: www.8behesht group.com
سلام وبلاگ بسیار خوبی داری از مطالب من در وبلاگم می تونی استفاده کنی و تبادل لینک کنیم
سلام از نظر ارزشمند شما بسیار متشکرم خوشحال می شم اگه با شما تبادل لینک کنم.